کاشکی بامن بودی

متن مرتبط با «داستان کوتاه» در سایت کاشکی بامن بودی نوشته شده است

داستان کوتاه: " تک_پاتک "

  • داستان کوتاه " تک _ پاتک ...! " اثر : سید حمید موسوی فرد _ حاج علی ایستاده بود و سعی داشت سبیل های نداشته اش را لای دندانهایش بگیرد . بچه ها مطمئن بودند که نگرانی اش بی مورد است . اما او هنوز با سبیل هایش ور می رود . می گفت : از بچگی عادتش بوده !!! ماها به همدیگر خیره می شویم و یکصدا می گوییم ، جویدن سبیل از بچگی ؟ حاجی هم بی خیال ساده اندیشی های ما ، دوربین قناصه را زوم می کند و در حالی که درجه های شماره گذاری شده را تنظیم می کند ، می گوید : حرص و جوش خوردن را می گویم . عاقبت سر و کله پنج خودروی "ون" از دور پیدا می شود که به سمت جاده ساحلی در حال حرکت بودند . _ حاج علی لبخندی می زند و می گوید : آن روز گرد و خاک غلیظی از شلمچه به سمت راه آهن به پا خواسته بود . صدای زنجیرها ، شلیک گلوله ، شعار و هوسه دشمن از همه جا شنیده می شد . حالا دیگر دشمن نقشه های کاغذی را کنار گذاشته با اطلاعات آدمهای خود فروش از تحرکات ، محل اسکان ، جاده ، و حتی تعداد نیروهای روبرویش لحظه به لحظه آگاه می شد . صدای خنده بچه ها بار دیگر بلند می شود . حاج علی دستش را از گوشه سبیلها کنار می کشد و می گوید : "محسن" توانسته بود با تاکتیک ساده ایی که به کار می برد دشمن را به بیراهه بکشاند. تازه روز بعد بود که دشمن متوجه کلک مرغابی "محسن" می شود . هر وقت خیال حاجی بابت چیزی راحت می شود برای تقویت روحیه و ستایش از عملکرد "محسن" اینها را می گوید . _ خانمی که دستمال نیمه مرطوبی در دست داشت بعد از توقف "ون" به سمت ساحل شط می دود . آن دیگری خود را بر ساحل نیمه ویران ولو می کند . شعار کربلا ، یاحسین از گوشه گوشه ساحل شنیده می شود . دوربینها همانطور در حال ثبت گزارش از نقاط ویران و زندگی خفت بار مردم بودند . حاج علی هنوز هم زور می زد تا با کج کردن لبه دهانش گوشه سبیل ها را زیر دندان بیاورد . با کنجکاوی گفتم : اینها شلمچه را با "خرمشهر" اشتباه گرفته اند . در این بین "محسن" کنار لبه ساحلی شط ایستاده بود و چشم به نیزار هایی که در حال چپ و راست شدن بودند سپرده بود . خلوتش را به هم می زنم و می پرسم : چه بلایی سر اینها آمده ، آقا "محسن" ؟ "محسن" دستش را میان موهای سفید و براقش فرو می کند و باجدیت,داستان کوتاه+سیدحمیدموسوی فرد+داستان .تک_پاتک+کاشکی بامن بودی ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : جاذبه

  • داستان کوتاه : جاذبه اثر : سید حمید موسوی فرد هرآهن ربا دو سر دارد که به هر یک از سرهای آن قطب گفته می شود . قطبی از آهن ربا که به سمت شمال قرار می گیرد قطب شمال نامیده می شود که با علامت N نمایش داده می شود .  قطب دیگر آهن ربا که به سمت جنوب قرار می گیرد ،  قطب جنوب نامیده می شود که با علامت S مشخص می شود . اگردو آهن ربا را به هم نزدیک کنیم به یکدیگرجذب نمی شوند و بر عکس اگراز طرف دو قطب غیر همنام ( مثلا S و  N) به هم نزدیک شوند ، همدیگر را جذب خواهند کرد . هشدارهای پلیس و نیروهای امنیتی و خطرات احتمالی تروریستی . همچنین عوامل جوی از قبیل گرما و سرما هرگز توان ایجاد خلل در اراده مردمی که جذب هدف مشخصی می شوند را ندارد . از دور اورا می بینم که مانند هر محتاجی دست خود را به طرف رهگذران دراز می کند . حقیقتی انکار ناپذیر که در بیشتر مجتمعات بشری به وضوح قابل مشاهده است . لبخندها و شادیهایش را فقط با زنی که آن طرف خیابان بر روی ویلچر نشسته است تقسیم می کند . نزدیکتر که می شوم ، از افکار و قضاوتهای عجولانه ام دلگیر می شوم . چیزی که الان به وضوح می بینم ، دختر بچه هشت یا نه ساله ایی است که بسته دستمال کاغذی به دست گرفته و از رهگذران می خواهد که منت گذاره برگه ایی بردارند . آن طرف خیابان زنی بر روی ویلچررنگ و رو رفته ایی نشسته  و بسته بزرگی از دستمال کاغذی کنار پاهایش قرارگرفته . جریان را از دختر می پرسم . جوابم را نمی دهد حتی اسمش را واین که چند سال دارد . به طرف زنی که بر روی ویلچرنشسته  است می روم . خودش را درون حجاب مخفی کرده است . متوجه من که می شود . سرش را با تواضع  پایین  می گیرد .  نا امید می شوم و راه آمده را از سر می گیرم . ناگهان شخصی من را از پشت می کشد .  نگاه که می کنم دختر 18 ساله ایی است . وقتی متوجه می شود زبان عربی را می فهمم با اشاره به دختر 9 ساله می گوید : اینها همسایه ما هستند . مذهب غیر شیعه دارند. وضع مالیشان هم خوب نیست .  حاضربه  قبول کمک ازطرف  کسی هم نیستند . هرسال مادر و دختربه اینجا می آیند تا نظاره گر مردمی باشند که گروه گروه عازم کربلا می شوند . امسال مادر خانواده با کمک دخترش بسته بزرگی دستمال کاغذی خریده تا به اندازه توان به زوار امام حسین خدمت کنند. مت, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه "لیوان پر خاطره"

  • سیدحمیدموسوی فرد داستان کوتاه ..."لیوان" - صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟ گفتم : آره گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی . -------؛--------؛-------؛------- - دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود . مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید . از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پرستارها رو که می دیدم حالم به هم می خورد .بدنم یخ می کرد. لباس سفید منو یاد فیلم شهر مرده ها می انداخت . مرده هایی که با کفن سفید از دل خاک بیرون می اومدن . - بابام منو بلند کرده بود و می گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بیرون پریدم و با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث یه بچه گربه از گردن آویزون کرد و گفت : هی کجا ؟ آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شیشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش می گفتم ، عمو . ولی اون که عموی راستکی من نبود . بابا می گفت : این وروجک رو نمی شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون می بریمش . - منو انداختن قاطی لباس ای تازه شسته شده و ... بابا می گفت : عمو بیماری واگیر دار گرفته .اینجا قرنطینه شده .دست آخر عمو رو برای معالجه می فرستن خارج و ... --------؛----------؛---------؛-------- - الان بیست ساله که وسایل بهداشتی از قبیل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپایی و ... رو از بقیه جدا کردم . - طرف بدجوری سرفه می کرد . شش ماهه میگم برو دکتر آزمایشی تستی چیزی بده  . می گه : قرص و شربت می خورم خودش خوب می شه . تو محیط کار بالاجبار همکار بودیم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن لیوان یکبار مصرف نبود . ( قرارداد که پیمانکاری باشه ، پیش میاد دیگه ). من هم فرتی لیوان ، تاشو شخصی رو از جیبم بیرون اوردم و یه لیوان آب تگری نوش جان کردم . - پشت سرم یکی گفت : خنکه ؟ آب توی گلوم رو ، به زور بلعیدم و گفتم : تگری . - اعتراضی نکردم . خوب طرف تشنه بود . - تازه خودش باید می فهمید وسایل شخصی یعنی چی . چند قدم اونطرفتر رفتم و لیوان رو کوبیدم ...  بالاخره نه خبری از لیوان خوشگل و دسته دار مامانی شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبید . سه ساله که بخاطر یه لیوان با من قهر کرده . نویسنده : #, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : حکم طلاق

  • "حکم طلاق" اثر : سید حمید موسوی فرد "سکینه" خانم همسایه مون با شوهرش "کریم" چند روز پیش  از ماه عسل برگشتن . به این مناسبت هم مهمانی مفصلی براه انداختن . با کلی غذاهای چرب ،خوشمزه و رنگارنگ . هنوز چند ساعتی از رفتن پدر نگذشته بود که ... - در خانه باز می شود و پدر سراسیمه می پرد توی حیاط و از اتاق خواب سر در می آورد . _حلیمه ، حلیمه مادر که در آشپزخانه مشغول پیاز خورد کردن بود ، و چشمهایش قرمز و پر اشک بودند . چاقو به دست  مثل اسپند روی آتش می رود سراغش . _ یهو چت شد مرد قلبم وایساد ، تو که همین الان رفتی بیرون ، کی رسیدی برگردی ؟ پدر وقتی چهره عصبی و چاقوی براق را در دست مادر می بیند . قدمی به عقب بر می دارد و می گوید : شناسنامه یا کارت شناسایی ام رو بده ، زود باش . مادر چشم غره می رود که : واسه چته ؟ پدر نیم نگاهی به چاقوی در دست مادر می کند و می گوید: ببین حلیمه اول صبحی گیر نده . بده عجله دارم .   _ با خودت چی فک کردی مرد؟ لابد گفتی می پیچونمش ، نمی فهمه . - بلانسبت ، گفتم که کاری پیش اومده . _آره جون عمه ت .دیروز سکینه همه چیو واسم تعریف کرد. - خوب می گی چکار کنم ، به همسایه ام کمک نکنم .حالا که به کمکم احتیاج داره ؟ _ من که نگفتم کمک نکن ، اما این راهش نیست . باید با چند تا ریش سفید بشینید دور هم بلکی مشکل اینا هم حل شد . - دیگه کار از این حرفا گذشته . برا حکم طلاق شاهد می خوان ! _ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس . یه امروز کارشونو عقب بندازین تا ما زنا آستین بالا بزنیم . پدر می خندد و با متلک می گوید : آستین بزن بالا ببینم چند مرده حلاجی ! پارچ آب رو می گذارم تو سینی و سرفه کنان می روم سراغشون . دوتا لیوان آب پر می کنم . یکی واسه بابا و یکی هم برای مامان .  مامان یکی از لیوانا رو برمی گردونه وسط سینی و باقیمانده لیوان آب پدر رو سر می کشه . امروز ظهر "سکینه" خانم اومده بود واسه معذرت خواهی . این بار چندم است که "طناز" دختر هفت سالشون با توپ فوتبالش شیشه اتاق پذیرایی مون رو پایین میاره . نویسنده : #سید_حمید_موسوی_فرد #ایران_خرمشهر 18/آذر/95 08/دسامبر/2016 ,داستان کوتاه+حکم طلاق+سیدحمید موسوی فرد ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها